نخل و کوسه
 
 
منوی وبلاگ
صفحه اصلی
پیک
لوگو
 
 
دیگر آثار نویسنده
دوستان

[Powered by Blogger]

   

A play by naseh kamgari
 نمایشنامه تک پرده ای
  ● 



شخصيت‌ها :
نـگـین : هيجده‌ ساله‌، لباس‌ محلي‌ گلدار به‌ تن‌ دارد.
ماهور : پسرعموي‌ بيست‌سالة‌ نگين‌، پيراهن‌ پيچازي‌ و شلوار جين‌ به‌ تن‌ دارد.
بـشـير : برادر سيزده‌سالة‌ نگين‌، زيرپوشي‌ روشن‌ و شلوار خاكي‌ به‌ تن‌ و فانوسقه‌اي‌ به‌ كمر دارد.
پيرمرد : چغر و تكيده‌، لباس‌ ژنده‌ به‌ تن‌ و پوتين‌هايي‌ بي‌بند به‌ پا دارد.



صحنه‌ :
زيرزميني‌ نيمه‌ تاريك‌. سمت‌ راست‌ پله‌هاي‌ ورودي‌ و سمت‌ چپ‌ دار قالي‌. نزديك‌ دار قالي‌ تنگ‌ آب‌، كاسة‌ مسي‌ و سفرة‌ نان‌ديده‌ مي‌شود.
نگين‌ پاي‌ دار نشسته‌ و قالي‌ مي‌بافد. لحظه‌اي‌ بعد، از درگاه‌ ورودي‌ يك‌ گلوله‌ نخ‌ زرد به‌ داخل‌ زيرزمين‌ پرتاب‌ مي‌شود. نورعوض‌ مي‌شود.


نگيـن‌ : (با لحن‌ كودكانه‌) باز هم‌ و باز هم‌ نخ‌ زرد! (از نردبان‌ دار قالي‌ پايين‌ مي‌آيد.) با زرد تنها نمي‌شه‌ ... به‌ چه‌ زبوني‌ بايد بگم‌؟(شروع‌ به‌ پيچيدن‌ گلولة‌ نخ‌ مي‌كند كه‌ دنبالة‌ آن‌ تا درگاه‌ ورودي‌ امتداد دارد. زيرلب‌) خير نديده‌ چه‌ زرد قشنگي‌ هم‌ هست‌!(رو به‌ بيرون‌) ولي‌ يك‌ دفعه‌ ديگه‌ گوله‌نخ‌ پرت‌ كني‌ تُو زيرزمين‌ ها ...
صداي‌ماهور: (با لحن‌ كودكانه‌) اگه‌ مي‌خواي‌ دبّه‌ كني‌ از همون‌ اولش‌ بگو! اگه‌ مي‌خواي‌ زير قولت‌ بزني‌ بگو و خلاص‌. (واردمي‌شود، در حالي‌ كه‌ دنبالة‌ نخ‌ را چون‌ كلافي‌ دور دستها دارد.) بگو عشقم‌ نيست‌ واسه‌ت‌ ببافم‌.
نگيـن‌ : (نخ‌ را مي‌پيچد و نزديك‌ مي‌آيد.) بس‌ كه‌ صبح‌ تا غروب‌ از نخل‌ها مي‌ري‌ بالا و نوك‌ كله‌شون‌ مي‌شيني‌؛ آفتاب‌ تابيده‌ تُومُخت‌؛ خُل‌وچل‌ شده‌ي‌.
ماهور: اِ ... خُب‌ چي‌ مي‌شه‌ با نخ‌ زرد ببافي‌؟
نگيـن‌ : آقاجون‌ من‌، كجا ديده‌ي‌ قالي‌ رو فقط‌ با رنگ‌ زرد ببافند؟
ماهور: خُب‌ دوست‌ دارم‌ رنگ‌ خارَك‌ باشه‌، زردِ زرد، برق‌ بزنه‌ چي‌، عين‌ خورشيد كه‌ مي‌تابه‌ تُو شط‌. مي‌خوام‌ غريبه‌ نگاش‌كرد چشماش‌ رو بزنه‌.
نگيـن‌ : مگه‌ قاليچة‌ پرنده‌ زرد بوده‌؟
ماهور: ها پس‌ نه‌. خودم‌ تُو خواب‌ ديدم‌ ...
نگيـن‌ : پاشو برو تو هم‌ ... خواب‌ رنگي‌!!
ماهور: خوابم‌ رنگي‌ بود، عين‌ چراغوني‌! قاليچة‌ پرنده‌ش‌ هم‌ زرد بود چي‌. (مكث‌.) قبولت‌ نيست‌ بپر بالا نشونت‌ بدم‌.
(ماهور مي‌نشيند. نگين‌ ابتدا مردد است‌، سپس‌ با هيجان‌ پشت‌ سر او مي‌ايستد. با سروصدا بازي‌ كودكانه‌اي‌ را شروع‌ مي‌كنند.)
ماهور: آمادة‌ پرواز ... (كلاف‌ نخ‌ را چون‌ فرمان‌ خيالي‌ مي‌چرخاند.) محكم‌ بچسب‌ بزنم‌ دنده‌هوايي‌!
نگيـن‌ : چشم‌ آقاي‌ راننده‌.
ماهور: چشمت‌ بي‌بلا، راننده‌ هم‌ نه‌، خلبان‌! يعني‌ تو هم‌ مهموندار، پايين‌ رو هم‌ نگاه‌ نكن‌ سرت‌ گيج‌ مي‌ره‌!
نگيـن‌ : واي‌ خدا... چشمام‌ داره‌ سياهي‌ مي‌ره‌. (چشمهايش‌ را تنگ‌ كرده‌ و چند بار پلك‌ مي‌زند.) اِ اِ ... چي‌چيه‌ اون‌ پايين‌؟
ماهور: دِكي‌، پشت‌بوم‌ خونه‌تونه‌ ديگه‌. نمي‌بيني‌ بشيرتون‌ تُو خاك‌وخُل‌ بازي‌ مي‌كنه‌؟
نگيـن‌ : مي‌شه‌ سوارش‌ كني‌ ماهور ...؟
ماهور: بچه‌ مچه‌ نمي‌شه‌ سوار كرد، اين‌ بالا جيش‌ كرد قاليچه‌مو خيس‌ خالي‌ كرد چي‌؟
نگيـن‌ : آ ... رسيديم‌ بالاي‌ نخلستون‌، اونم‌ رودخونة‌ پشت‌ نخلستون‌..
ماهور: (شكمش‌ را مي‌مالد.) اوويي‌ ... ببين‌ چقدر خارَك‌ خوشمزه‌!
نگيـن‌ : شكمو!... يعني‌ حالا از رودخونه‌ رد شديم‌.
ماهور: هيچم‌. دور زدم‌، نمي‌شه‌ كه‌ رفت‌ اون‌ور مرز.
نگيـن‌ : واي‌ خدا ... لنج‌ها رو ... (مكث‌ كوتاه‌) ماهور!
ماهور: به‌ گوشم‌.
نگيـن‌ : مي‌شه‌ بري‌ اون‌ بالاهاي‌ آسمون‌؟
(ماهور به‌ نشانه‌ اوج‌ گرفتن‌ به‌ پشت‌ متمايل‌ شده‌ و صداي‌ هواپيما را تقليد مي‌كند.)
نگيـن‌ : مي‌خوام‌ ببينم‌ اين‌ كه‌ مي‌گن‌ عقد دخترعمو پسرعمو تو آسمون‌ بسته‌ شده‌ كجاست‌.
(ماهور به‌ نشانه‌ سقوط‌ خود را به‌ جلو خم‌ شده‌ و صداي‌ پت‌پت‌ كردن‌ موتور را تقليد مي‌كند.)
نگيـن‌ : (تظاهر به‌ عدم‌ تعادل‌ مي‌كند. سپس‌) اِ ماهور اون‌ كيه‌ توي‌ رودخونه‌؟
ماهور: دِ دِ... مَرده‌ رو كشيد زير آب‌!
نگيـن‌ : كي‌؟
ماهور: كوسه‌!
نگيـن‌ : كوسه‌؟
ماهور: (با فرياد) كوسه‌ ...
نگيـن‌ : (جيغ‌ مي‌كشد.) آهاي‌ ...
ماهور: (با فرياد) كوسه‌ ...
نگيـن‌ : يكي‌ به‌ دادش‌ برسه‌ ...
ماهور: تو نگاه‌ نكن‌! (نگين‌ چشم‌ها را با دست‌ مي‌پوشاند.) نچ‌ نچ‌ نچ‌ ...
(مكث‌)
نگيـن‌ : (چشم‌ مي‌گشايد.) چي‌ شد ماهور؟
ماهور: (فرمان‌ خيالي‌ را مي‌چرخاند.) برمي‌گرديم‌.
نگيـن‌ : پس‌ اون‌ مَرده‌ توي‌ شط‌ ...؟
ماهور: پاشو بريد. (مكث‌) از سمت‌ "جاده‌آسفالت‌" برمي‌گرديم‌. (متوجه‌ دار قالي‌ مي‌شود.) اِ پسر، دكل‌ مخابرات‌ رو!...مهموندار!(نگين‌ سلام‌ نظامي‌ مي‌دهد.) فرمون‌ رو نگهدار! (كلاف‌ نخ‌ را به‌ او مي‌دهد و از دار قالي‌ بالا مي‌رود.) چراغ‌ چشمك‌زن‌ بالاي‌ دكل‌ چشمم‌ رو گرفته‌!
نگيـن‌ : (بانگراني‌) نرو بالا، مي‌افتي‌.
ماهور: (گلولة‌ نخ‌ قرمز را از بالاي‌ دار برمي‌دارد.) تو هواي‌ قاليچه‌ رو داشته‌ باش‌.
نگيـن‌ : (نگران‌) هوا توفانيه‌. (پيچ‌ و تاب‌ خورده‌ و مي‌كوشد با ترفندي‌ او را از اين‌ كار خطرناك‌ باز دارد.) خلبان‌ به‌ گوشم‌، برگرد بياداريم‌ سقوط‌ مي‌كنيم‌.
ماهور : (با بي‌سيم‌ خيالي‌ صحبت‌ مي‌كند.) بگوشم‌، دو پله‌ بيشتر نمونده‌. (لحظه‌اي‌ تعادل‌ خود را از دست‌ مي‌دهد.)
نگيـن‌ : (جيغ‌ مي‌كشد.) ماهور ...برگرد. (با بي‌سيم‌ خيالي‌ صحبت‌ مي‌كند.) باد تند شده‌، داره‌ ما رو از دكل‌ دور مي‌كنه‌.
ماهور: همين‌ يه‌ پله‌ ... (همچنان‌ نامتعادل‌) اوخ‌ اوخ‌ ...
نگيـن‌ : (همچنان‌ با بي‌سيم‌ خيالي‌، جيغ‌ مي‌كشد.) ماهور ... بپا ...
ماهور: بگوشم‌ ... اوخ‌ اوخ‌ ... (به‌ پشت‌ دار قالي‌ سقوط‌ مي‌كند و از نظر ناپديد مي‌شود.)
نگيـن‌ : ماهور ... ماهور ...
(نور عوض‌ مي‌شود. بي‌سيم‌ خيالي‌ در دست‌ نگين‌ اكنون‌ به‌ گوشي‌ تلفني‌ خيالي‌ تبديل‌ مي‌شود.)
نگيـن‌ : (ديگر لحن‌ كودكانه‌ ندارد. با نگراني‌) ماهور ... ماهور ... الو، صدات‌ نمي‌رسه‌، كجايي‌؟
صداي‌ماهور: (ديگر لحن‌ كودكانه‌ ندارد و گويي‌ از گوشي‌ تلفن‌ شنيده‌ مي‌شود.) همين‌ دور و اطراف‌.
نگيـن‌ : صداي‌ چي‌ مي‌آد؟
صداي‌ماهور: مرز بدجوري‌ شلوغه‌.
نگيـن‌ : من‌ خيلي‌ دلم‌ شور مي‌زنه‌. يه‌ وقت‌ ديوانگي‌ نكني‌ بري‌ جلو. (صداي‌ انفجاري‌ از دور شنيده‌ مي‌شود.) صداي‌ چي‌ بود؟
(مكث‌)
صداي‌ماهور: اونجا چه‌ خبر؟
نگيـن‌ : خيلي‌ها رفته‌ن‌. همسايه‌ها دو سه‌ روز پيش‌ خونه‌هاشون‌ رو ول‌ كرده‌ن‌، مونده‌يم‌ من‌ و بشير.
صداي‌ماهور: نخلستون‌ اومده‌ تُو تيررس‌ توپ‌هاشون‌.
نگيـن‌ : من‌ چكار كنم‌ با اين‌ قالي‌ نيمه‌ تموم‌؟ (سكوت‌) ماهور ... ماهور ... الو ...
(صداي‌ انفجارها اوج‌ مي‌گيرد. نگين‌ وحشت‌زده‌ گوش‌ها را با دست‌ مي‌پوشاند. سپس‌ سكوت‌. گلوله‌هاي‌ نخ‌ زرد آويخته‌ به‌ دارقالي‌ را مرتب‌ مي‌كند. در همين‌ هنگام‌ بقچه‌اي‌ به‌ داخل‌ پرتاب‌ مي‌شود.)
صداي‌بشير: (از بيرون‌ درگاه‌ فرياد مي‌زند.) هر چي‌ مي‌خواي‌ با خودت‌ بياري‌ بريز اين‌ تُو!
نگيـن‌ : كجا؟
بشـير : (وارد مي‌شود.) همة‌ زنها رو از شهر فرستاده‌ن‌ بيرون‌. ديگه‌ جاي‌ موندن‌ نيست‌، رسيده‌ن‌ پشت‌ نخلستون‌.
نگيـن‌ : چي‌ مي‌گي‌ بشير؟ پس‌ اين‌ قالي‌ چي‌؟
بشـير : اي‌ بابا آبجي‌، هيشكي‌ هيچي‌ با خودش‌ نبرده‌. خونه‌ها همين‌طور پرِ اثاثه‌.
نگيـن‌ : فعلاً بايد ببينم‌ ماهور كي‌ مي‌آد.
بشـير : ماهور كه‌ دو ماهه‌ هيچ‌ خبري‌ ازش‌ نيست‌. تازه‌ هم‌، برگرده‌ ببينه‌ نيستي‌، مي‌آد اردوگاه‌ جنگ‌زده‌ها سراغت‌ ... پاشو!
نگيـن‌ : من‌ نمي‌تونم‌ بدون‌ اين‌ قاليچه‌ جايي‌ برم‌.
بشـير : مگه‌ اين‌ قاليچه‌ مهمه‌ يا جون‌ خودت‌؟ زودباش‌ ديگه‌ آبجي‌. من‌ به‌ بچه‌ها قول‌ داده‌م‌.
نگيـن‌ : نكنه‌ به‌ كسي‌ گفته‌ باشي‌ كه‌ من‌ مونده‌م‌ توي‌ شهر؟
بشـير : مگه‌ ديوونه‌م‌؟ بعد بچه‌ها نمي‌گن‌ عجب‌ آدم‌ باغيرتي‌ هستي‌ كه‌ آبجي‌ت‌ رو نفرستاده‌ي‌ بره‌؟
نگيـن‌ : من‌ دلم‌ اينجاست‌ بشير، نمي‌تونم‌ برم‌.
بشـير : لجبازي‌ نكن‌ نگين‌! همه‌ رفته‌ن‌. مونده‌ن‌ چندتا جوون‌ محل‌ و دويست‌ سيصدتا نيرو توي‌ شهر. تُو اين‌ محل‌ يكي‌ تومونده‌ي‌ يكي‌ هم‌ يه‌ پيرمرد سيگارفروش‌؛ سر خيابون‌.
نگيـن‌ : پس‌ هنوز كسي‌ هست‌ كه‌ توي‌ شهر مونده‌ باشه‌!؟
بشـير : دلت‌ خوشه‌ ... تا برمي‌گردم‌ حاضر شده‌ باشي‌ ها. (خارج‌ مي‌شود.)
(نگين‌ بقچه‌ را برمي‌دارد. از دار قالي‌ بالا مي‌رود. بر گلوله‌هاي‌ نخ‌ زرد و قالي‌ نيمه‌ تمام‌ دست‌ مي‌كشد. ناخودآگاه‌ دفتين‌ ـ شانه‌ ـ رابرداشته‌ بر رديف‌ آخرين‌ گره‌ها مي‌كوبد. ضربه‌ها پي‌درپي‌ شده‌ و كم‌كم‌ با ريتم‌ موسيقي‌ هماهنگ‌ مي‌شود. با تغيير نور، از پشت‌دار قالي‌، ماهور وارد مي‌شود.)
نگيـن‌ : (با لحن‌ دختران‌ قاليباف‌ زمزمه‌ مي‌كند :)
به‌ روي‌ دار مي‌نشينم‌ قالي‌ مي‌بافم‌ موبا صد هزارون‌ خون‌ دل‌ قالي‌ مي‌بافم‌ مو
گلي‌ كه‌ روي‌ قاليه‌ كي‌ روي‌ تو داره‌اما نشون‌ از قامت‌ و ابروي‌ تو داره‌ ...
(رو به‌ ماهور كه‌ مغموم‌ نشسته‌ است‌ :) چرا دو ماهه‌ هيچ‌ خبري‌ ازت‌ نيست‌؟ كجايي‌؟
ماهور : نخلستون‌.
نگيـن‌ : نخلستون‌ چه‌ خبره‌ ماهور؟
ماهور : كاش‌ آدم‌ كور مي‌شد و نخلستون‌ رو تُو همچين‌ حال‌ و روزي‌ نمي‌ديد.
نگيـن‌ : پس‌ چرا نمي‌آي‌ عقب‌؟ مونده‌ي‌ اونجا كه‌ چي‌؟
ماهور : هنوز ته‌ نخلستون‌ يه‌ نخل‌ سالم‌ مونده‌.
نگيـن‌ : اگه‌ يه‌ روز بياي‌ ببيني‌ نيستم‌، مي‌آي‌ اردوگاه‌ سراغم‌؟
ماهور : مي‌خواي‌ بري‌؟ پس‌ قالي‌ چي‌؟ قالي‌ ... قالي‌ ... (پشت‌ دار قالي‌ از نظر ناپديد مي‌شود. نور عوض‌ مي‌شود.)
بشـير : (وارد مي‌شود.) آبجي‌ ... (به‌ اطراف‌ مي‌نگرد.) با كي‌ حرف‌ مي‌زدي‌؟ (مكث‌. شانه‌ بالا مي‌اندازد.) جمع‌ كردي‌؟ زودباش‌،فقط‌ جادة‌ اصلي‌ باز مونده‌، بقية‌ جاده‌ها رو گرفته‌ن‌.
نگيـن‌ : (پايين‌ آمده‌ و از سفره‌ نان‌ مقداري‌ نان‌ در بقچه‌ مي‌گذارد.) اين‌ هم‌ غذاي‌ توي‌ راهت‌.
بشـير : دِ ... نمي‌آي‌؟ به‌ خاك‌ آقام‌ ولت‌ مي‌كنم‌ ها ... اينا رو مي‌بيني‌؟ (نارنجكي‌ از جيب‌ بيرون‌ مي‌آورد.) جنگه‌، شوخي‌ كه‌نيست‌.
نگيـن‌ : (برافروخته‌) اين‌ چيه‌ توي‌ دست‌ تو ...؟
بشـير : نارنجكه‌ خُب‌، انگار ما هم‌ بچه‌ اين‌ شهريم‌ ها ...
نگيـن‌ : بزرگتر از تو پيدا نمي‌شد الكي‌ خودت‌ رو قاطي‌ كرده‌ي‌ ...؟
بشـير : مي‌گن‌ هر كدومشون‌ دخل‌ يه‌ تانك‌ رو مي‌آره‌.
نگيـن‌ : ببر اين‌ رو پس‌ بده‌ به‌ صاحبش‌. (بقچه‌ را به‌ او مي‌دهد.) اصلاً خودم‌ دستت‌ رو مي‌گيرم‌ راهيت‌ مي‌كنم‌ تا بيرون‌ شهر.
بشـير : دلت‌ خوشه‌ ... اگه‌ بچه‌ها ببيننت‌ از شهر مي‌فرستنت‌ بيرون‌. تازه‌ بفهمند آبجي‌ ما تُو شهره‌، كّلي‌ هم‌ توپ‌ و تشر بارِ مامي‌كنند.
نگيـن‌ : پس‌، خودت‌ تنها برو.
بشـير : اِكي‌ ... ناموسمون‌ رو بذاريم‌ بريم‌؟
نگيـن‌ : خيلي‌ خُب‌ ... لازم‌ نكرده‌ گنده‌تر از دهنت‌ حرف‌ بزني‌.
(صداي‌ انفجار گلوله‌اي‌ از فاصله‌ نزديك‌. با جيغ‌ نگين‌ هر دو ناخودآگاه‌ چمباتمه‌ مي‌زنند.)
بشـير : برم‌ ببينم‌ كجا خورد ...!؟ (خارج‌ مي‌شود.)
نگيـن‌ : (مضطرب‌) بشير ... نرو جونمرگ‌ شده‌ ... اگه‌ بري‌ عقب‌ من‌ خيالم‌ راحتتره‌ ... بشير ...! (صداي‌ شني‌هاي‌ تانك‌. نگين‌ بانگراني‌ گوشه‌اي‌ كز مي‌كند. از تاريكي‌ بيرون‌ درگاه‌ صداي‌ سرفه‌هاي‌ خشكي‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد.) بشير؟... بشير ... چرا جواب‌نمي‌دي‌؟ (صداي‌ خش‌خشي‌ مي‌آيد.) كي‌ اونجاست‌؟ بشير؟ (مكث‌، سپس‌ با نجوا :) ماهور ...؟ (صداي‌ سرفه‌ها دور مي‌شود.لحظاتي‌ بعد، بشير با تركشي‌ در دست‌ وارد مي‌شود. نارنجك‌ را به‌ فانوسقه‌ بسته‌ است‌.)
بشـير : خورد سر كوچه‌، اين‌ هم‌ تركشش‌، چقدر داغه‌ بدمصب‌ ...
نگيـن‌ : مي‌ري‌ بشير! راه‌ بيفت‌ معطل‌ نكن‌!
بشـير : يا تو هم‌ مي‌آي‌ يا من‌ هم‌ نمي‌رم‌. (بقچه‌ را به‌ او مي‌دهد.)
(صداي‌ شني‌هاي‌ تانك‌ شنيده‌ مي‌شود.)
نگيـن‌ : صداي‌ چيه‌؟... از اتاقهاي‌ بالا هم‌ صداي‌ خش‌خش‌ مي‌اومد.
بشـير : صداي‌ شني‌ تانكه‌. بچه‌ها ديدنشون‌ كه‌ تا "جاده‌آسفالت‌" اومده‌ن‌ ... من‌ هم‌ ديده‌م‌. (مكث‌)
نگيـن‌ : زودباش‌! دست‌ و پاتو جمع‌ كن‌ بريم‌.
بشـير : (با ناباوري‌) ها ... يعني‌ بريم‌؟ يعني‌ راستي‌ راستي‌ بريم‌؟ ... تو هم‌ مي‌آي‌؟
نگيـن‌ : (گره‌ بقچه‌ را محكم‌ مي‌كند و بر دوش‌ مي‌اندازد.) ها پس‌ چي‌؟ بمونم‌ اينجا تا تو خودت‌ رو به‌ كشتن‌ بدي‌؟
بشـير : اين‌ وقت‌ روز ...؟ (مكث‌ كوتاه‌) بايد منتظر بمونيم‌ هوا تاريك‌ بشه‌.
نگيـن‌ : حالا كه‌ اينطوره‌، همين‌ جا مي‌موني‌ تا شب‌، از جات‌ هم‌ جنب‌ نمي‌خوري‌!
بشـير : (تركش‌ را به‌ او مي‌دهد.) اينم‌ با خودت‌ بيار ... (در حال‌ خروج‌) من‌ زود برمي‌گردم‌.
نگيـن‌ : (تركش‌ را تهديدكنان‌ بالا مي‌برد.) قدم‌ از قدم‌ برداري‌ با همين‌ مي‌زنم‌ تو سرت‌ ها ...
بشـير : اي‌ بابا، مگه‌ خودت‌ نگفتي‌ اين‌ رو پس‌ بده‌؟ (به‌ نارنجك‌ اشاره‌ مي‌كند.) بايد تكليفش‌ رو مشخص‌ كنم‌ يا نه‌؟
(بشير خارج‌ مي‌شود. نگين‌ تركش‌ را در بقچه‌ مي‌گذارد. صداي‌ حركت‌ تانك‌ها. صداي‌ گلوله‌ و انفجار. نور پس‌ از چندبار قطع‌ ووصل‌ خاموش‌ مي‌شود. تاريكي‌)
نگيـن‌ : اين‌ هم‌ از برق‌!
(نگين‌ فانوسي‌ افروخته‌ و به‌ نردبان‌ دار قالي‌ مي‌آويزد. بقچه‌ به‌ بغل‌ منتظر مي‌نشيند. صداي‌ انفجارها اوج‌ مي‌گيرد. صداي‌ غرش‌هواپيما. كسي‌ از بيرون‌ پياپي‌ فرياد مي‌زند: "خاموشش‌ كن‌!" نگين‌ با دستپاچگي‌ فتيله‌ فانوس‌ را پايين‌ مي‌كشد. هياهو و صداي‌پي‌درپي‌ آتشبارها. لحظاتي‌ بعد صداها فروكش‌ مي‌كند. صداي‌ سرفه‌هايي‌ در تاريكي‌.)
نگيـن‌ : بشير ... بشير؟ تويي‌؟ (صداي‌ خش‌خش‌ مي‌آيد.) درد بي‌درمون‌ بگيري‌ بچه‌ كه‌ منو نصف‌جون‌ كرده‌ي‌ از سرِ شب‌ تاحالا. (فانوس‌ را برداشته‌ به‌ سوي‌ ورودي‌ زيرزمين‌ مي‌رود.) هوا هم‌ كه‌ تاريك‌ شد، باز چه‌ بهانه‌اي‌ داري‌؟ راه‌ بيفت‌ بريم‌.
(شعلة‌ فانوس‌ را بالا مي‌كشد. در پرتو لرزان‌ نور، چهره‌ پيرمردي‌ روي‌ بلندي‌ پله‌ها روشن‌ مي‌شود. نگين‌ جيغ‌ مي‌كشد.)
پيرمرد: ديگه‌ نمي‌شه‌ بيرون‌ رفت‌ ... جاده‌ اصلي‌ رو هم‌ گرفتند. هركي‌ موند، موند. حلقه‌ بسته‌ شد، عينهو طنابي‌ كه‌ بندازن‌خِفت‌ گردن‌، سرِ گره‌ هم‌ دستشونه‌ ... تو چرا مونده‌ي‌؟ (نگين‌ ترسيده‌ عقب‌ عقب‌ رفته‌ از مقابل‌ دار قالي‌ دفتين‌ را برداشته‌ به‌علامت‌ دفاع‌ در برابر خود مي‌گيرد.) تو هم‌ مسلحي‌؟... خوبه‌ خوبه‌، هر كي‌ يه‌ تير و تفنگي‌ دستشه‌ الاّ من‌.
نگيـن‌ : (با فرياد) بشير ...؟
پيرمرد: تو چرا اينجايي‌؟ ما رو كه‌ مي‌بيني‌ مونده‌يم‌ پابند مرام‌ و عقيده‌ايم‌. (لنگ‌لنگان‌ جلو مي‌آيد.) واي‌ به‌ روزي‌ كه‌ پاشون‌ به‌شهر باز بشه‌، ناموس‌ حاليشون‌ نيست‌. (متوجه‌ پوتين‌هايش‌ مي‌شود.) شانس‌ ما رو باش‌، اينم‌ كه‌ نصيب‌ ما شد به‌ پامون‌تنگه‌. (لنگه‌اي‌ پوتين‌ از پا بيرون‌ مي‌كشد. جوراب‌ مندرسش‌ را در آورده‌ و با ميخچه‌اي‌ در پاي‌ خود بازي‌ مي‌كند. سپس‌ به‌ سوي‌دار قالي‌ رفته‌ و چاقو را برمي‌دارد.) بيمارستان‌ پر بود از زخمي‌ ... مي‌گم‌ آقاي‌ دكتر، يه‌ فكري‌ هم‌ به‌ حال‌ اين‌ ميخچة‌ پاي‌ما بكن‌، مي‌گه‌ برو عموجان‌! اتاق‌ عمل‌ غلغله‌س‌، نمي‌رسيم‌ تركش‌ از پاي‌ اينا درآريم‌ ... (شروع‌ به‌ بريدن‌ ميخچه‌ با چاقومي‌كند، نگين‌ با وحشت‌ مي‌نگرد.) تو هنوز چشمت‌ به‌ ديدن‌ خون‌ عادت‌ نكرده‌ دختر؟ (با لنگة‌ جوراب‌ پاي‌ خود را مي‌بندد.نگين‌ با اشمئزاز به‌ سوي‌ خروجي‌ حركت‌ مي‌كند.) عجب‌ زيرزمين‌ امنيه‌ وسط‌ اين‌ آتيش‌ و خون‌ ... تُو هيچ‌كدوم‌ از خونه‌هاي‌محل‌ همچين‌ جاي‌ دنج‌ و امني‌ نديده‌م‌. (نگين‌ از رفتن‌ باز مي‌ماند.) بروبچه‌ها دو تا از تانك‌هاشون‌ رو فرستاده‌ن‌ هوا، (باخميازه‌) بايد يه‌ خُرده‌ حساب‌ كار دستشون‌ اومده‌ باشه‌. (دراز مي‌كشد.) شايدم‌ نمي‌خوان‌ بيان‌ تُو شهر، همين‌ كه‌ راه‌ آذوقه‌و مهمات‌ رو بسته‌ن‌ كم‌ چيزي‌ نيست‌ ... بخشكي‌ شانس‌، ما مونديم‌ و دو بوكس‌ سيگار ... (بي‌مقدمه‌ چشم‌هايش‌ را بسته‌ وشروع‌ به‌ خروپف‌ مي‌كند.)
(نگين‌ آهسته‌ جلو رفته‌، مطمئن‌ مي‌شود كه‌ خواب‌ است‌، چاقو را برداشته‌ پنهان‌ مي‌كند. مستاصل‌ و بي‌هدف‌ عقب‌ رفته‌ به‌ دارقالي‌ تكيه‌ مي‌دهد.)
نگيـن‌ : راه‌ها به‌ روم‌ بسته‌ست‌، تو يه‌ راهي‌ جلو پام‌ بذار. (نور كم‌كم‌ عوض‌ مي‌شود.) از بشير هم‌ خبري‌ نيست‌.
ماهور : (از پشت‌ دار قالي‌ بيرون‌ مي‌آيد.) شايد پيش‌ از بسته‌ شدن‌ جاده‌ از شهر زده‌ بيرون‌!؟
نگيـن‌ : يعني‌ منو جا گذاشته‌؟ (مكث‌) اين‌ كار رو هم‌ كرده‌ باشه‌ خوبه‌.
ماهور : شايدم‌ ...
نگيـن‌ : شايد چي‌؟
ماهور : نه‌ نه‌، بد به‌ دلت‌ نيار ... اين‌ كيه‌؟
نگيـن‌ : لابد همون‌ سيگارفروشه‌ست‌.
ماهور : تو هم‌ پابند اين‌ قالي‌ شدي‌.
نگيـن‌ : قول‌ مي‌دم‌ تا روز برگشتنت‌ تمومش‌ كنم‌.
ماهور : اگه‌ نخ‌ كم‌ بياري‌؟
نگيـن‌ : مي‌دوني‌ چند سال‌ كلاف‌ نخ‌ زرد مي‌آوردي‌؟
ماهور : از زرد نگو نگين‌، ديگه‌ خاركي‌ به‌ نخل‌ نموده‌.
نگيـن‌ : عوضش‌ هر گره‌ قاليچه‌ت‌ رنگ‌ خاركه‌. دوست‌ دارم‌... دوست‌ دارم‌ روزي‌ كه‌ برمي‌گردي‌ اولين‌ قدمت‌ رو روي‌ اين‌قاليچه‌ بذاري‌.
(در حين‌ اين‌ گفتگو، پيرمرد چشم‌ گشوده‌ و با دقت‌ به‌ سخنان‌ نگين‌ گوش‌ مي‌داده‌ است‌.)
پيرمرد: (نيم‌خيز شده‌ و پايش‌ را مي‌فشارد.) آخ‌ پام‌ ... (نور عوض‌ شده‌ و ماهور خارج‌ مي‌شود.) مُردم‌ ... يكي‌ نيست‌ به‌ داد من‌برسه‌؟ آخ‌ ... واي‌ ... گلوم‌ خشك‌ شد از تشنگي‌ ... آخ‌ خدا پام‌ ...
نگيـن‌ : (كاسه‌ را از تُنگ‌ آب‌ كرده‌، جلوي‌ او مي‌گذارد.) آبت‌ رو مي‌خوري‌ پا مي‌شي‌ مي‌ري‌ ها!
پيرمرد: (با ولع‌ آب‌ را سر كشيده‌ و با چشمان‌ دريده‌ او را مي‌نگرد.) حالا مردم‌ تُو هُرم‌ گرما ويلون‌ شده‌ن‌ وسط‌ بيابون‌ ... خونه‌زندگيشون‌ رو ول‌ كرده‌ن‌ به‌ امون‌ خدا ... واي‌ خدا ... مُردم‌ از اين‌ درد بي‌پير ... خوب‌ تونسته‌ن‌ از اين‌ همه‌ اثاث‌ دل‌بكنند ... (خود را به‌ سوي‌ دار مي‌كشاند.) آدم‌ مي‌شناسم‌ سال‌ها حسرت‌ داشتن‌ يكي‌ش‌ رو داشته‌ ... (بر قاليچه‌ دست‌مي‌كشد.) انگار چشم‌ داره‌، با چشاش‌ حرف‌ مي‌زنه‌ با آدم‌ ...
نگيـن‌ : دست‌ بهش‌ نزن‌!
پيرمرد: آي‌ ... پام‌، تير مي‌كشه‌ ... (دورتر مي‌ايستد.) اين‌ هم‌ غصب‌كردن‌ داشت‌؟ صدتا صدتاش‌ ريخته‌ تُو شهر ... (نگين‌ با خشم‌كاسه‌ را برداشته‌ و گوشه‌اي‌ پرتاب‌ مي‌كند.) بنازم‌ به‌ جَنم‌ بچه‌هاي‌ اين‌ شهر ... آخ‌ ... يكي‌ تانك‌ داغون‌ مي‌كنه‌، يكي‌ هم‌ تواين‌ واويلا بي‌خيال‌ مي‌شينه‌ قالي‌ مي‌بافه‌ ... واي‌، چه‌ كنم‌ با اين‌ مصيبت‌ ...؟ داره‌ جونم‌ رو مي‌گيره‌. (در خود مچاله‌مي‌شود.) نكنه‌ گرفته‌ به‌ عصب‌ ...؟ تركش‌ خوردن‌ هم‌ يه‌ همچي‌ دردي‌ نداره‌ ... به‌ دادم‌ برس‌. (نگين‌ با حالتي‌ عصبي‌ ودستپاچه‌ زانو زده‌ و گره‌ جوراب‌ را از پاي‌ او باز مي‌كند.) يواش‌ ... آخ‌ خدا، اين‌ چه‌ عاقبتي‌ بود؟ نكنه‌ چركي‌ بشه‌؟ مي‌گن‌ اين‌همه‌ لاشه‌ كه‌ افتاده‌ گوشه‌ كنار شهر مريضي‌ مي‌آره‌ ... واي‌ چكار كنم‌؟ يواشتر ...
نگيـن‌ : اين‌ كثافت‌ چي‌ بود بسته‌ بودي‌ به‌ پات‌؟ (برخاسته‌ از گوشه‌اي‌ تكه‌ پارچه‌اي‌ بريده‌، پاي‌ او را مي‌بندد.)
پيرمرد: دارم‌ بالا مي‌آرم‌. من‌ كه‌ معده‌م‌ خاليه‌، دو روزه‌ هيچي‌ نخورده‌م‌ كه‌ ... (نگين‌ از بقچه‌ تكه‌اي‌ نان‌ آورده‌ جلوي‌ او مي‌گذارد.)بنازم‌ به‌ اين‌ سليقه‌! انگار صد ساله‌ پرستاري‌ ... (نگين‌ با اشمئزاز دور مي‌شود.) چته‌؟... دلواپسي‌. اهل‌ خونه‌ گذاشتنت‌رفته‌ن‌؟ نكنه‌ پدري‌، شوهري‌، برادري‌، كسي‌ت‌ رفته‌ جلو؟
نگيـن‌ : (با نگراني‌ ورودي‌ زيرزمين‌ را مي‌نگرد.) خبري‌ ازش‌ نيست‌.
پيرمرد: شوهرته‌؟
نگيـن‌ : برادرم‌ ... بشير.
پيرمرد: مي‌شناسمش‌. (مكث‌. نگين‌ منتظر ادامه‌ گفته‌ اوست‌. پيرمرد بي‌اعتنا، نان‌ سق‌ مي‌زند، بعد با تاني‌ سيگار روشن‌ مي‌كند، آنگاه‌متوجه‌ نگاه‌ پرسنده‌ نگين‌ مي‌شود.) خُب‌ بساط‌ من‌ سر همين‌ خيابونه‌ ديگه‌، ديده‌ بودمش‌ لاي‌ دست‌ و پاي‌ بزرگترهامي‌پلكيد.
نگيـن‌ : كي‌ ديديش‌؟
پيرمرد: چه‌ مي‌دونم‌؟ ديشب‌ بود، پريشب‌ بود ... بدي‌ جنگ‌ اينه‌ كه‌ دست‌ هر الف‌ بچه‌اي‌ يه‌ نارنجك‌ افتاده‌.
نگيـن‌ : نارنجك‌ نداشت‌.
پيرمرد: نداشت‌!؟ عوض‌ يكي‌ دو تا هم‌ داشت‌! همچين‌ بسته‌ بود به‌ فانوسقه‌ و سينه‌ش‌ رو داده‌ بود جلو، انگار رييس‌ كُل‌لشكره‌ ...
نگيـن‌ : خبرش‌ رو از كي‌ بگيرم‌؟
پيرمرد: خبر؟ توي‌ اين‌ حال‌ و روز كي‌ از كي‌ خبر داره‌؟ ... جون‌ آدميزاد شده‌ ريگ‌ جلو پا، طرف‌ الان‌ حي‌ و حاضر جلوروته‌، يكساعت‌ بعد خبرش‌ رو برات‌ مي‌آرن‌. (نگين‌ به‌ شدت‌ نگران‌ است‌.) حالا هول‌ برت‌ نداره‌. بخواي‌؛ از يه‌ كانالي‌سراغش‌ رو مي‌گيرم‌، گوشش‌ رو مي‌گيرم‌ دو دستي‌ تحويلت‌ مي‌دم‌. (مكث‌) اگه‌ بزرگترش‌ تويي‌، چرا گذاشتي‌ بره‌ بيرون‌؟اينجا كه‌ خوب‌ امنه‌. اگه‌ من‌ هم‌ همچين‌ جاي‌ امني‌ داشتم‌ مي‌تونستم‌ دو تيكه‌ اثاثي‌ كه‌ برام‌ مونده‌ بذارم‌ توش‌. (صداي‌انفجاري‌ از بيرون‌) بيرون‌ قيامته‌ ... خوش‌ به‌ حال‌ اونايي‌ كه‌ رفتند.
نگيـن‌ : قرار بود برگرده‌ ما هم‌ بريم‌ ...
پيرمرد: تازه‌ به‌ من‌ هم‌ مي‌گفتند: عموجان‌ تو كه‌ نمي‌خواي‌ بجنگي‌ واسه‌ چي‌ مي‌موني‌؟ گفتم‌: من‌ هم‌ مثل‌ اون‌ چند نفر شركتي‌كه‌ مي‌گن‌ نمي‌تونيم‌ از تاسيسات‌ دل‌ بكنيم‌، خُب‌ من‌ هم‌، من‌ هم‌ دو ماه‌ پاي‌ دكل‌ وردست‌ مهندسا بوده‌م‌ ...
نگيـن‌ : دكل‌ِ مخابرات‌ نزديك‌ نخلستون‌!؟
پيرمرد: توپ‌ بهش‌ خورده‌ كجكي‌ شده‌! يكي‌ ديگه‌ بهش‌ بزنن‌ معلق‌ مي‌شه‌ ... (با خود) آه‌ من‌ بود، تا ديگه‌ محض‌ يه‌ آچاركلاغي‌ ناقابل‌ به‌ يه‌ آدم‌ باشرف‌ تهمت‌ ناحق‌ نزنند ... (به‌ نگين‌) نكنه‌ پسره‌ رفته‌ باشه‌ اونجا؟
نگيـن‌ : رفته‌ باشه‌ نخلستون‌؟ (با خود) مي‌شه‌ دوتاشون‌ با هم‌ برگردند ...؟
پيرمرد: كدوم‌ دو تا؟ (پس‌ از درنگي‌) آها، ايشالا ايشالا ... خيالت‌ تخت‌، پا بذارم‌ بيرون‌ فهميده‌م‌، خيلي‌هاشون‌ مي‌آن‌ از خودم‌سيگار مي‌گيرند.
نگيـن‌ : اگه‌ خودش‌ هم‌ برگرده‌ مي‌تونه‌ يه‌ راهي‌ براي‌ بردن‌ قالي‌ پيدا كنه‌. (غرق‌ خيال‌ بر آنچه‌ بافته‌ دست‌ مي‌كشد.)
پيرمرد: اين‌ يكي‌ خيلي‌ معركه‌ست‌، به‌ همه‌ قالي‌هاي‌ اتاق‌هاي‌ بالا مي‌ارزه‌ ...
نگيـن‌ : (با رضايت‌ لبخند مي‌زند. پس‌ از لحظه‌اي‌ به‌ خود مي‌آيد.) تو از كجا ...؟!
پيرمرد: ... بعدِ جنگ‌ كلي‌ قيمت‌ داره‌، به‌ هر كي‌ بگي‌ تُو محاصره‌ بافته‌ شده‌ دو برابر پاش‌ مي‌ده‌، هم‌ خوش‌ نقش‌ و نگاره‌، هم‌... (به‌ سوي‌ قالي‌ مي‌آيد.) ولي‌ حالا چرا اين‌ رنگيه‌؟
نگيـن‌ : (با تغيُر) مثل‌ اين‌ كه‌ يكدفعه‌ درد پات‌ آروم‌ شد!؟
پيرمرد: (به‌ سمت‌ پله‌ها تغيير مسير داده‌،اما روي‌ پلة‌ اول‌ مكث‌ مي‌كند.) غير از بشير سراغ‌ كي‌ رو بايد بگيرم‌؟ (سكوت‌. نگين‌ باعصبانيت‌ پشت‌ دار نشسته‌ و بر قالي‌ دفتين‌ مي‌كوبد.) ببينم‌ دستمون‌ به‌ كجا بند مي‌شه‌. (بالا مي‌رود.)
نگيـن‌ : اسمش‌ ماهوره‌!
پيرمرد: (در جا مي‌ماند و سپس‌ خنده‌كنان‌ پايين‌ مي‌آيد.) دعا كن‌ يكي‌ دو تا كنسرت‌ لوبيا گيرم‌ بياد، رنگ‌ به‌ رُخت‌ نمونده‌. اين‌دخمة‌ تاريك‌، اين‌ چشم‌ دوختنت‌ به‌ قالي‌ ... تا حالاشم‌ رو پا مونده‌ي‌ غنيمته‌. (از بقچه‌ تكه‌اي‌ نان‌ برمي‌دارد.) اين‌ هم‌جيرة‌ جنگي‌ ما! (خارج‌ مي‌شود.)
(نگين‌ زمزمه‌ به‌ لب‌ شروع‌ به‌ بافتن‌ مي‌كند. لحظاتي‌ بعد با صداي‌ انفجاري‌ مهيب‌ جيغ‌ كشيده‌ و روي‌ سكوي‌ دار قالي‌ بي‌هوش‌مي‌شود. نور مي‌رود.)
(نور مي‌آيد. پيرمرد در آستانه‌ ايستاده‌ است‌. يك‌ فرش‌ لوله‌ شده‌ و چند اثاثيه‌ ديگر زير بغل‌ دارد. گرد و غبار را از خودمي‌تكاند.)
پيرمرد: بنازم‌ به‌ اين‌ سقف‌! حياط‌ درب‌ و داغون‌ شده‌، ولي‌ اينجا آب‌ از آب‌ تكون‌ نخورده‌. (به‌ سوي‌ انتهاي‌ زيرزمين‌ رفته‌،اثاث‌ را گذاشته‌، سپس‌ با يك‌ كنسرو باز شده‌ بازگشته‌ و جلوي‌ دار قالي‌ مي‌ايستد.) همه‌ اين‌ غش‌ و ضعف‌ها از بي‌غذائيه‌. بيا،آذوقه‌ جيره‌بندي‌ شد، هنوز بيست‌ و چهار ساعت‌ نيست‌ جاده‌ رو بسته‌ن‌. هاي‌ دختر ... (نگين‌ عكس‌العمل‌ نشان‌ نمي‌دهد.محتويات‌ كنسرو را با ولع‌ مي‌خورد و دست‌ خود را مي‌ليسد. سپس‌ به‌ سوي‌ بقچه‌ رفته‌، قاشقي‌ در آن‌ مي‌يابد.) همين‌ رو كم‌داشتم‌ ... اگه‌ پا نشي‌ همين‌ دو قاشق‌ لوبيا هم‌ گيرت‌ نمي‌آد. (به‌ سوي‌ نگين‌ مي‌چرخد و با نگاه‌ خيره‌ او مواجه‌ مي‌شود.)
نگيـن‌ : بشير ...
پيرمرد: بيداري‌؟ (قاشق‌ را از دهان‌ درآورده‌ و در كنسرو مي‌گذارد.) بخور. (مكث‌) پشيمون‌ مي‌شي‌ ها ... اين‌ روزها كنسرت‌ گيرفلك‌ هم‌ نمي‌آد.
نگيـن‌ : (ناگاه‌ با يك‌ حركت‌ برمي‌خيزد.) چي‌ شده‌؟
پيرمرد: بالا خرد و خاكشير شده‌. (دو دستش‌ را به‌ نشانه‌ مسدود بودن‌ بر هم‌ مي‌نهد.) درِ زيرزمين‌ هم‌ اينطوري‌ بود، يكساعته‌دارم‌ سنگ‌ و كلوخ‌ كنار مي‌زنم‌، نمي‌اومدم‌ زنده‌ به‌ گور شده‌ بودي‌ ... تازه‌؛ خير اثاثيه‌ بالا هم‌ بخشيده‌س‌.
نگيـن‌ : (همچنان‌ از شدت‌ انفجار گيج‌ است‌.) ماهور ...؟
پيرمرد: جفتشون‌ نيستند ... يعني‌ رفته‌ن‌. تنها مونده‌ي‌. ولي‌ غصه‌ نخور، من‌ ولت‌ نمي‌كنم‌ برم‌. (قاشق‌ را به‌ سوي‌ دهان‌ او مي‌برد.)بخور، معركه‌ست‌.
نگيـن‌ : (با پشت‌ دست‌ قاشق‌ را پرت‌ مي‌كند.) كي‌ ازت‌ خواست‌ برگردي‌؟
پيرمرد: نمي‌رسيدم‌ كه‌ خفه‌ شده‌ بودي‌ اين‌ تُو ... كجا پرتش‌ كردي‌؟ (جستجو كرده‌، قاشق‌ را يافته‌ و برمي‌دارد.)
نگيـن‌ : برو بيرون‌!
پيرمرد: چرا اخلاق‌ مردم‌ اين‌ شهر اين‌ جوريه‌؟ بهشون‌ خوبي‌ هم‌ كه‌ مي‌كني‌ باز لگد نثارت‌ مي‌كنند!
نگيـن‌ : (مسير خروج‌ را نشان‌ مي‌دهد.) زود!
پيرمرد: (باقيمانده‌ كنسرو را سر مي‌كشد.) مگه‌ نگفتي‌ سراغ‌ داداشت‌ رو بگيرم‌؟
نگيـن‌ : هر جا باشند خودشون‌ برمي‌گردن‌، هر دوتاشون‌.
پيرمرد: (با پوزخند قاشق‌ را در جيب‌ مي‌گذارد.) يكيشون‌ رو كه‌ اصلاً منتظرش‌ نباش‌.
نگيـن‌ : (اشك‌ در چشمانش‌ حلقه‌ مي‌زند.) اتفاقي‌ افتاده‌؟
پيرمرد: هه‌! دنيا كُن‌فيكون‌ شده‌ تازه‌ مي‌گه‌ اتفاقي‌ افتاده‌ ... مثل‌ اينكه‌ اين‌ زير خيلي‌ بي‌ سروصداست‌!
نگيـن‌ : (بغضش‌ مي‌تركد.) بشير ...
پيرمرد: اوني‌ كه‌ رفته‌ بود توي‌ نخلستون‌ مگه‌ اسمش‌ ماهور نبود؟
نگيـن‌ : (با هراس‌) ماهور ...؟
پيرمرد: منتظرش‌ نباش‌ ... در رفت‌، همون‌ روز اولي‌ كه‌ تا نخلستون‌ رسيده‌ بودند.
نگيـن‌ : (با بهت‌) كجا!؟
پيرمرد: جايي‌ كه‌ همه‌ در مي‌رن‌. پشت‌ به‌ دشمن‌، رو به‌ وطن‌، اسلحه‌ رو مي‌ندازه‌ و دو پا داشته‌، دو پا ديگه‌ هم‌ قرض‌ مي‌كنه‌و دِ دررو ...
نگيـن‌ : دروغه‌.
پيرمرد: راست‌ و دروغش‌ گردن‌ اونايي‌ كه‌ مي‌گن‌ ... (قصد رفتن‌ مي‌كند.) خُب‌ ديگه‌ ... ما رفتيم‌.
نگيـن‌ : (به‌ سرعت‌ از نردبان‌ دار پايين‌ آمده‌، راه‌ او را سد مي‌كند.) راستش‌ رو بگو، اگه‌ راستش‌ رو بگي‌ هر چي‌ بخواي‌ ... (مكث‌،به‌ سوي‌ بقچه‌ مي‌شتابد و آن‌ را مي‌گشايد، اما چيزي‌ در آن‌ نيست‌.)
پيرمرد: (نزديك‌ دار قالي‌ مي‌رود.) به‌ سن‌ و سال‌ من‌ مي‌آد دروغ‌ بگم‌؟ (بر قالي‌ دست‌ مي‌كشد.) نشون‌ به‌ اون‌ نشوني‌ كه‌ تو اين‌قالي‌ رو واسه‌ اون‌ ...
نگيـن‌ : (با فرياد) گفتم‌ بهش‌ دست‌ نزن‌!
پيرمرد: عجب‌ چشم‌ سفيديه‌! (با عجله‌ خارج‌ مي‌شود.) اصلاً به‌ درك‌.
نگيـن‌ : (بدنبال‌ او دويده‌ و رو به‌ بيرون‌ فرياد مي‌زند.) دروغگو ... بالاخره‌ كه‌ بشير مي‌آد راستش‌ رو بهم‌ بگه‌.
(نگين‌ با وحشت‌ عقب‌ عقب‌ مي‌آيد. پيرمرد بازگشته‌ و رو در روي‌ او مي‌ايستد.)
پيرمرد: بشير؟... ايشالا ايشالا ... (مكث‌) حالا گوش‌ كن‌ چي‌ مي‌گم‌؛ يه‌ چند تا خرت‌ و پرت‌ گذاشتم‌ اين‌ گوشه‌، مي‌دونم‌ اينجامحفوظه‌. فهميدي‌؟ من‌ امانتدار صاحباشونم‌، تو هم‌ امانتدار من‌ باش‌! ضرر نمي‌كني‌، حواسم‌ هست‌ چيزي‌ براي‌خوردن‌ نداري‌. (خارج‌ مي‌شود.)
(نگين‌ بر جا سست‌ شده‌ و سر بر زانو مي‌نهد. با تغيير نور، از همان‌ مسير رفتن‌ پيرمرد، ماهور وارد مي‌شود.)
نگيـن‌ : (بي‌آنكه‌ سر بردارد.) باور نمي‌كنم‌ به‌ نخلستون‌ پشت‌ كرده‌ باشي‌.
ماهور : واسه‌ كي‌؟ واسه‌ چي‌؟... سنگ‌ كي‌ رو به‌ سينه‌ بزنم‌؟ براي‌ چي‌ دل‌ بسوزونم‌؟... براي‌ نخل‌ها؟ كه‌ بخاطر بالا رفتن‌ از هركدوم‌شون‌ از صاحباشون‌ چوب‌ و تركه‌ خورده‌م‌؟
نگيـن‌ : لابد مهمات‌ تموم‌ كردي‌؟
ماهور : اتفاقاً، خشابم‌ پُرِ پُر بود. (به‌ سينه‌اش‌ اشاره‌ مي‌كند.) اينجا خالي‌ بود، اينجا ...
نگيـن‌ : خجالت‌ بكش‌، پس‌ من‌ چي‌؟
ماهور : مي‌خواستي‌ خودم‌ رو بدم‌ دَم‌ تير؟
نگيـن‌ : بگو پيرمرده‌ دروغ‌ مي‌گه‌، بگو تو اين‌ نيستي‌.
ماهور : (به‌ قاليچه‌ اشاره‌ مي‌كند.) مگه‌ نشوني‌اي‌ كه‌ داد درست‌ نبود؟
نگيـن‌ : شايد از كسي‌ شنيده‌.
ماهور : مگه‌ جز من‌ و تو كس‌ ديگه‌اي‌ هم‌ مي‌دونست‌؟
نگيـن‌ : نه‌.
ماهور : به‌ كسي‌ حرفي‌ زده‌ي‌؟
نگيـن‌ : نه‌.
ماهور : شايد از زبونت‌ پريده‌؟
نگيـن‌ : نه‌ نه‌ نه‌ ...
ماهور : ولي‌ پيرمرده‌ خبر داشت‌. (نگين‌ به‌ تاييد سر فرو مي‌آورد.) ها؟ خودت‌ بگو.
نگيـن‌ : منو نترسون‌ ماهور. (ماهور پرصدا مي‌خندد.) اگه‌ بشير بياد و چيز ديگه‌اي‌ بگه‌ ...؟
ماهور : مگه‌ قرار نبود پيرمرده‌ از بشير هم‌ سراغ‌ بگيره‌؟
نگيـن‌ : چرا.
ماهور : پس‌ چرا زير زبونش‌ رو نكشيدي‌؟
نگيـن‌ : اين‌ بار كه‌ برگشت‌ ...
ماهور : (با پوزخند) جالبه‌، حالا مشتاق‌ برگشتن‌ پيرمرده‌اي‌، نه‌؟
نگيـن‌ : باز دلم‌ قرصه‌ كه‌ هر دوتاتون‌ سلامتيد. (لحظاتي‌ به‌ فكر فرو مي‌رود. ناخودآگاه‌ پلك‌ مي‌زند. چشمهايش‌ را مي‌مالد.) چشمهام‌تاره‌، از گرسنگيه‌ لابد ... (ابتدا به‌ سراغ‌ سفره‌ و سپس‌ بقچه‌ مي‌رود، چيزي‌ نمي‌يابد. قوطي‌ كنسرو را مي‌بيند. آن‌ را برمي‌دارد وتكان‌ مي‌دهد. چند قطره‌ از آن‌ بر زبانش‌ مي‌چكد. با بياد آوردن‌ چيزي‌، با اشمئزاز چهره‌ درهم‌ مي‌كشد و قوطي‌ را به‌ سويي‌مي‌اندازد. مكث‌. لحظه‌اي‌ بعد دوباره‌ قوطي‌ را برمي‌دارد و انگشت‌ در آن‌ مي‌گرداند. ماهور قهقهه‌زنان‌ خارج‌ مي‌شود. نور به‌آرامي‌ مي‌رود. تاريكي‌.)
(نور مي‌آيد. نگين‌ بر كف‌ زيرزمين‌ در خود مچاله‌ شده‌. با صداي‌ انفجاري‌ سر بلند مي‌كند. تكه‌اي‌ نان‌ خشك‌ در برابر خودمي‌بيند. با اشتها مي‌خورد. مدام‌ پلك‌ مي‌زند. نور مي‌رود.)
(نور مي‌آيد. نگين‌ پشت‌ دار قالي‌ نشسته‌، سرش‌ را به‌ قاليچه‌ تكيه‌ داده‌ به‌ خواب‌ رفته‌ است‌. با صداي‌ انفجاري‌ سربرمي‌دارد.هيكل‌ پيرمرد ديده‌ مي‌شود كه‌ اثاثيه‌اي‌ را داخل‌ آورده‌ و به‌ انتهاي‌ زيرزمين‌ مي‌برد. نگين‌ با سستي‌ به‌ سوي‌ كلاف‌ نخي‌ دست‌دراز مي‌كند، نخ‌ رها شده‌ و پايين‌ مي‌افتد. با دشواري‌ برخاسته‌ از نردبان‌ پايين‌ مي‌آيد و دنبالة‌ نخ‌ را كورمال‌ دنبال‌ كرده‌ اما به‌كلاف‌ كه‌ مي‌رسد، به‌ زانو در مي‌افتد. پيرمرد در آستانة‌ خروج‌ مكث‌ مي‌كند، بر مچ‌ هر دو دستش‌ ساعت‌ بسته‌ است‌، نور مي‌رود.)
(تاريكي‌. صداي‌ زمزمة‌ نگين‌ كه‌ ترانة‌ قاليبافي‌ را مقطع‌ و با لحني‌ ناتوان‌ مي‌خواند. نور آهسته‌ مي‌آيد. نگين‌ پشت‌ دار قالي‌ است‌.اين‌ بار قالي‌ بافته‌ شده‌ در ارتفاع‌ بالاتري‌ قرار دارد. با صداي‌ تلنباركردن‌ اثاثيه‌ در تاريكي‌ زيرزمين‌، زمزمه‌اش‌ را قطع‌ مي‌كند.پيرمرد با تكه‌اي‌ نان‌ و يك‌ كنسرو از تاريكي‌ عمق‌ زيرزمين‌ بيرون‌ مي‌آيد. در هر دستش‌ چند ساعت‌ مچي‌ و در هر انگشتش‌،انگشتري‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد.)
پيرمرد: هي‌ من‌ برم‌ با خون‌ دل‌ يه‌ لقمه‌ غذا گير بيارم‌ بدم‌ بخوري‌، جون‌ بگيري‌، بتوني‌ بد و بيراه‌ حواله‌م‌ كني‌. (كنسرو و نان‌ راپاي‌ِ دار قالي‌ مي‌گذارد.)
نگيـن‌ : (با ناتواني‌ برخاسته‌ و كورمال‌ از دارقالي‌ پايين‌ مي‌آيد.) الان‌ چند وقته‌؟ من‌ كه‌ حساب‌ روز و شب‌ رو ندارم‌.
پيرمرد: به‌ هر كي‌ برگشته‌ عقب‌ نشوني‌هاش‌ رو داده‌م‌، هيشكي‌ توي‌ شهر اسم‌ بشير به‌ گوشش‌ نخورده‌ ... باز هم‌ مي‌پرسم‌.
نگيـن‌ : (مشغول‌ خوردن‌ مي‌شود.) هميشه‌ همين‌ رو مي‌گي‌، مي‌ري‌ كه‌ با خودت‌ بياريشون‌، ولي‌ هر بار با كلي‌ اثاث‌ برمي‌گردي‌.
پيرمرد: بخواي‌ بلبل‌زبوني‌ كني‌ مي‌رم‌ باز سه‌ چهار روز سراغت‌ نمي‌آم‌ ها ... باز بايد از گشنگي‌ تير و تخته‌ها رو گاز بزني‌.
نگيـن‌ : اگه‌ درِ زيرزمين‌ رو به‌ روم‌ نمي‌بستي‌ خودم‌ مي‌رفتم‌ پي‌شون‌.
پيرمرد: با اين‌ چشاي‌ كور مكوريت‌؟
نگيـن‌ : تو در رو باز بذار، دست‌ مي‌كشم‌ به‌ ديوارها و راه‌ رو پيدا مي‌كنم‌.
پيرمرد: ديوار؟ مگه‌ توي‌ شهر ديواري‌ هم‌ مونده‌؟
نگيـن‌ : فكر مي‌كني‌ اينقدر ذليل‌ شده‌م‌ كه‌ به‌ پات‌ بيفتم‌؟
پيرمرد: نكنه‌ مي‌خواي‌ بگي‌ من‌ اينجا حبست‌ كرده‌م‌؟ اگه‌ در رو مي‌بندم‌ واسه‌ خاطر اينه‌ كه‌ مي‌ترسم‌ يهو محاصره‌ بشكنه‌بريزن‌ توي‌ شهر ... حالا تو به‌ كنار، كلي‌ اثاث‌ مردم‌ اين‌ توئه‌ ... (با نجوا) اگه‌ ذليلي‌، ذليل‌ خواب‌ و خيالاي‌ خودتي‌، هنوزفكر مي‌كني‌ اون‌ پسرة‌ بي‌غيرت‌ اينجاست‌ و يه‌ روز برمي‌گرده‌ سراغت‌.
نگيـن‌ : هنوز بعضي‌ شب‌ها از طرف‌ نخلستون‌ صداي‌ تير مي‌آد.
پيرمرد: تو همين‌ چارتا رَجي‌ كه‌ مونده‌ بباف‌، فرش‌ رو لوله‌ مي‌كنيم‌ و با همين‌ خرت‌ و اثاث‌ از شهر مي‌زنيم‌ بيرون‌، شده‌ حتي‌يه‌ سوراخ‌ مار، بالاخره‌ راهي‌ پيدا مي‌كنم‌، رد مي‌شيم‌ مي‌ريم‌ از اون‌ طرفشون‌ درمي‌آييم‌.
نگيـن‌ : كم‌ قالي‌ و قاليچه‌ اين‌ پشت‌ جمع‌ كرده‌ي‌؟ بس‌ِت‌ نيست‌؟
پيرمرد: عاقل‌ باشي‌ جفتك‌ به‌ بخت‌ خودت‌ نمي‌زني‌ ... يه‌ خونه‌ برات‌ مي‌گيرم‌ كاروانسرا، اونقدر كه‌ فرصت‌ نكني‌ همه‌اتاق‌هاش‌ رو جارو بكشي‌. (از جيب‌ يك‌ النگو در آورده‌، پشت‌ دست‌ او مي‌سايد. نگين‌ النگو را لمس‌ مي‌كند.) يه‌ آبي‌ بره‌ زيرپوستت‌ اندازه‌ اندازه‌ت‌ مي‌شه‌. (نگين‌ با خشم‌ النگو را پرت‌ مي‌كند.) باز مي‌زنم‌ ناكارت‌ مي‌كنم‌ ها ... (النگو را يافته‌ وبرمي‌دارد.) مي‌دونستم‌ لياقتش‌ رو نداري‌.
نگيـن‌ : بشير ...
پيرمرد: سگ‌ با اون‌ سگيش‌ يه‌ لقمه‌ جلوش‌ بندازي‌ تا ابد دستت‌ رو مي‌ليسه‌ ... اما هر چي‌ مي‌دم‌ تو مي‌لمبوني‌ تازه‌ ناي‌ دادزدن‌ پيدا مي‌كني‌ ... بشكنه‌ دستي‌ كه‌ نمك‌ نداره‌.
نگيـن‌ : (فرياد مي‌كشد.) آهاي‌ ...
پيرمرد: اگه‌ قرار بود صدات‌ به‌ جايي‌ برسه‌ كه‌ اين‌ دو ماهه‌ رسيده‌ بود.
نگيـن‌ : يعني‌ دو ماهه‌!؟ (كورمال‌ به‌ سوي‌ قاليچه‌ رفته‌ و بلندي‌ مقداري‌ را كه‌ بافته‌ وجب‌ مي‌كند.)
پيرمرد: ( با دستپاچگي‌) خُب‌ ... وقتي‌ آدم‌ جز بافتن‌ كاري‌ نداشته‌ باشه‌ ... تندتر مي‌بافه‌.
نگيـن‌ : (با انگشت‌ چيزي‌ را محاسبه‌ مي‌كند. سپس‌ نااميد شده‌، دستهايش‌ از شمردن‌ باز مي‌ماند. با حال‌ نزار شكم‌ خود را گرفته‌ ومي‌نشيند. با خود) اما من‌ كه‌ حال‌ و روز درست‌ و حسابي‌ نداشته‌م‌ ...
پيرمرد: دنگ‌ و دونگ‌ اين‌ توپ‌ و خمپاره‌ بي‌صاحاب‌ هم‌ اعصاب‌ رو به‌ هم‌ مي‌ريزه‌ ... هم‌ دل‌ و جيگر و وعده‌ و نوبت‌ِجريانات‌ داخلي‌ رو!
نگيـن‌ : (باخشم‌ دست‌ كشيده‌ و چاقوي‌ قاليبافي‌ را برداشته‌ و كورمال‌ جلو مي‌آيد.) كثافت‌ِ هاف‌ هافو ... چي‌ از جونم‌ مي‌خواي‌؟(پيرمرد با پوزخند عقب‌ مي‌رود.) از ترس‌ كي‌ مجبور بودم‌ شبها هم‌ در رو از پشت‌ به‌ روي‌ خودم‌ ببندم‌؟
پيرمرد: آروم‌ ضعيفه‌ ... اصلاً به‌ سن‌ و سال‌ من‌ مي‌آد چشم‌ ناپاك‌ باشم‌؟ (نگين‌ هجوم‌ مي‌آورد. پيرمرد ناگهان‌ از ساق‌ پوتين‌ خوديك‌ سرنيزه‌ بيرون‌ آورده‌ و با يك‌ حركت‌ نوك‌ آن‌ را زير گلوي‌ نگين‌ مي‌گذارد. انگشتان‌ نگين‌ سست‌ شده‌ و چاقو از دستش‌ رهامي‌شود.) يواش‌ كفتر چاهي‌ ... اگه‌ تا حالا كاريت‌ نداشته‌م‌؛ دلم‌ به‌ حال‌ بي‌كسي‌ت‌ سوخته‌. (چاقو را با پا دور مي‌كند.)كاري‌ نكن‌ وادارت‌ كنم‌ همين‌ چارتا گره‌ آخري‌ رو با دندون‌ ببُري‌. (مكث‌، ناگهان‌ نگين‌ مي‌كوشد با پايين‌ آوردن‌ سر، سرنيزه‌را در گلوي‌ خود فرو كند. پيرمرد با هوشياري‌ سرنيزه‌ را دور مي‌كند. مي‌خندد.) نه‌، خوبه‌ ... معلومه‌ مثل‌ داداشت‌ پُردل‌ وجيگري‌. (مكث‌ كوتاه‌) نچ‌، ولي‌ ديگه‌ به‌ درد من‌ نمي‌خوري‌، من‌ يكي‌ رو مي‌خوام‌ رام‌ باشه‌. بعدِ جنگ‌ دست‌ روي‌ هردختري‌ بذارم‌ بهم‌ نه‌ نمي‌گن‌، مي‌برن‌ مي‌نشوننم‌ صدر مجلس‌! ديگه‌ كسي‌ نمي‌گه‌ لاتي‌، الواطي‌، يه‌ لاقبايي‌ ... خوشم‌اومد، زندگي‌ همه‌شون‌ دود شد رفت‌ هوا، شد يكي‌ و يكرنگي‌.
نگيـن‌ : فكر مي‌كني‌ هميشه‌ دور دور توئه‌؟
پيرمرد: حالا حالاها اين‌ بازي‌ دنباله‌ داره‌.
نگيـن‌ : پس‌ چرا منو نمي‌كشي‌ راحتم‌ كني‌؟
پيرمرد: خدا به‌ دور ... من‌ تا حالا سر يه‌ گنجيشكم‌ نبريده‌م‌. من‌ اهل‌ معامله‌م‌؛ نه‌ خون‌ و خونريزي‌. با تو هم‌ يه‌ معامله‌ مي‌كنم‌؛تو قاليت‌ رو مي‌دي‌ به‌ من‌، من‌ هم‌ عوضش‌ هر چي‌ بخواي‌ بهت‌ مي‌دم‌.
نگيـن‌ : كور خونده‌ي‌، اين‌ يكي‌ صاحب‌ داره‌.
پيرمرد: اوناي‌ ديگه‌ هم‌ داشتند، اما عمرشون‌ رو دادند به‌ شما.
نگيـن‌ : نمي‌شنوي‌ صداي‌ گلوله‌ها هر روز دورتر و دورتر مي‌ره‌؟
پيرمرد: چيكار به‌ اين‌ كارها داري‌؟ تو فقط‌ نرخت‌ رو بگو.
نگيـن‌ : چي‌ مي‌خواي‌ عوض‌ بدي‌ نكبت‌؟
پيرمرد: چيزي‌ كه‌ نتوني‌ فكرشم‌ بكني‌ لعبت‌. (مكث‌)
نگيـن‌ : بشير؟
پيرمرد: (با پوزخند) او كه‌ قيمتي‌ نداره‌. تيكه‌ پاره‌هاش‌ چسبيده‌ به‌ شني‌هاي‌ يه‌ تانك‌ سوخته‌ ته‌ "جاده‌آسفالت‌".
(پس‌ از بهت‌ و سكوتي‌، نگين‌ ديوانه‌وار جيغ‌ مي‌كشد. سپس‌ دوباره‌ سكوت‌. صداهاي‌ بيرون‌ نيز خاموش‌ شده‌ است‌. نگين‌ با هق‌هقي‌ فروخورده‌ مي‌گريد.)
پيرمرد: يهو چرا همه‌ جا ساكت‌ شد؟ (مكث‌) زودتر از اينها مي‌باس‌ مي‌فهميدي‌، حالا هم‌ ... يه‌ خُرده‌ زنجموره‌ مي‌كني‌ آروم‌مي‌شي‌، گريه‌ واسه‌ اعصابت‌ خوبه‌ ... بعد هم‌ راحت‌ بشين‌ پشت‌ دار قالي‌، همين‌ دو رَج‌ مونده‌ ... من‌ سر حرفم‌ هستم‌.مي‌دونم‌ يه‌ چيزي‌ پيدا مي‌شه‌ كه‌ برات‌ بيشتر از اين‌ قالي‌ بيارزه‌.
(ناگهان‌ صداي‌ تيراندازي‌هاي‌ پياپي‌ و حركت‌ خودروها به‌ گوش‌ مي‌رسد. پيرمرد از جا مي‌جهد.)
پيرمرد: ديدي‌ گفتم‌؟ بالاخره‌ شهر رو گرفتند. (يك‌ به‌ يك‌ ساعتها را از مچ‌ باز مي‌كند. انگشترها را نيز از انگشت‌ خارج‌ كرده‌ و همه‌ رادر گوشه‌اي‌ پنهان‌ مي‌كند. به‌ سر و لباس‌ خود دست‌ مي‌كشد.) برم‌ ببينم‌ مزة‌ دهن‌ اين‌ يكي‌ها چيه‌. (خارج‌ مي‌شود.)
(نگين‌ سربرمي‌دارد. كشان‌ كشان‌ به‌ سوي‌ دار قالي‌ رفته‌ و خود را از آن‌ بالا مي‌كشد و به‌ سرعت‌ مشغول‌ بافتن‌ مي‌شود. صداي‌تيراندازي‌ها با صداي‌ بوق‌ اتومبيل‌ها همراه‌ مي‌شود. پيرمرد بازمي‌گردد.)
پيرمرد: (با خود) طوري‌ نيست‌ ... طوري‌ نيست‌. (خطاب‌ به‌ نگين‌) نترس‌، دارن‌ هوايي‌ در مي‌كنن‌ ... ولي‌ بيرون‌ نري‌ ها، وضع‌خرابه‌. (پس‌ از سركشي‌ به‌ اثاثيه‌ پنهان‌ شده‌، خارج‌ مي‌شود.)
(نگين‌ بدون‌ توجه‌ به‌ گفته‌هاي‌ او همچنان‌ مي‌بافد. نور مي‌رود. تاريكي‌. صداي‌ بوق‌ اتومبيل‌ها اوج‌ مي‌گيرد. پس‌ از لحظاتي‌ صحنه‌با نور خفيفي‌ روشن‌ مي‌شود. در انتهاي‌ اين‌ فضاي‌ نيمه‌ تاريك‌، ماهور به‌ كمك‌ چوب‌ زير بغل‌، بر يك‌ پا ايستاده‌. چهارچوب‌ دارقالي‌ خالي‌ است‌. نگين‌ در گوشه‌ تاريك‌ ديگري‌ ايستاده‌ و قاليچة‌ لوله‌ شده‌ را در دست‌ دارد.)
ماهور : محاصره‌ شكست‌. ما بُرديم‌. (مكث‌) چرا بيرون‌ نمي‌آي‌؟
نگيـن‌ : منتظر بودم‌ پيدام‌ كني‌.
ماهور : دو روزه‌. هنوز ماشين‌ها چراغ‌هاشون‌ روشنه‌. هلهله‌ مردم‌ رو نشنيدي‌؟ تا اون‌ور مرز عقبشون‌ زديم‌.
نگيـن‌ : چه‌ ماهيه‌؟
ماهور : خرما پزون‌ ...
نگيـن‌ : پس‌ شش‌ هفت‌ ماهي‌ شده‌ ... تو كي‌ برگشتي‌ شهر؟
ماهور : من‌ هيچوقت‌ از شهر بيرون‌ نرفته‌ بودم‌.
نگيـن‌ : (با خوشحالي‌ قاليچه‌ را پهن‌ مي‌كند.) قاليچه‌ پرنده‌ آماده‌ست‌، مهماندار هم‌ چشم‌انتظار آقاي‌ خلبان‌!
ماهور : پس‌ محكم‌ بشين‌. اول‌ از همه‌ ... نخلستون‌.
نگيـن‌ : كجاي‌ كاري‌؟ نخلستون‌ زير پاته‌ ...
ماهور : خُب‌ ... الان‌ ... الان‌ بالاسر خونه‌تون‌ هستيم‌.
نگيـن‌ : كسي‌ رو نمي‌بيني‌ از خونه‌ بياد بيرون‌؟
ماهور : نه‌ ...
نگيـن‌ : يكي‌ كه‌ يه‌ چيزايي‌ هم‌ با خودش‌ ببره‌؟
ماهور : نه‌. مگه‌ تو كسي‌ رو مي‌بيني‌؟
نگيـن‌ : نه‌ نه‌ ... همينطوري‌ به‌ نظرم‌ اومد ... حالا بريم‌ سمت‌ رودخونه‌.
ماهور : مي‌خواي‌ كوسه‌ دندونمون‌ بگيره‌؟ مي‌ريم‌ ... ته‌ "جاده‌آسفالت‌".
نگيـن‌ : (با وحشت‌) نه‌، اونجا نه‌ ... (با هق‌ هقي‌ فروخورده‌ رو برمي‌گرداند.)
ماهور : (پس‌ از درنگي‌) اميدم‌ بشير بود ... كه‌ از آخرين‌ نخل‌ نخلستون‌ بره‌ بالا و اولين‌ خوشة‌ رسيدة‌ خرما رو برات‌ بچينه‌.
نگيـن‌ : حالا خودت‌ ... (كورمال‌ نزديك‌ مي‌شود.) اما اول‌ قدمت‌ رو بذار رو اين‌ قاليچه‌ ...
(نگين‌ كنار قاليچه‌ مي‌نشيند. ماهور نزديك‌ شده‌ و سمت‌ ديگر قاليچه‌ مي‌ايستد. اكنون‌ چهره‌ نگين‌ را از نزديك‌ مي‌بيند. سكوت‌.نگين‌ دست‌ كشيده‌ و به‌ سمت‌ ماهور مي‌آيد. ابتدا چوب‌ زير بغل‌ و سپس‌ پاچة‌ خالي‌ شلوار او را لمس‌ مي‌كند.)
نگيـن‌ : پاهات‌؟!
ماهور : چشم‌هات‌؟!
نگيـن‌ : چشمام‌ كف‌ پات‌ ...
(صداي‌ بوق‌ اتومبيل‌ها، كِل‌كشيدن‌ و هلهله‌ در زمينة‌ بازي‌ رنگارنگ‌ نورها، در اين‌ حين‌ ماهور خارج‌ شده‌ و با بازآمدن‌ نور صحنه‌و سكوت‌، نگين‌ نشسته‌ كنار قاليچه‌ و پيرمرد با بقچه‌اي‌ به‌ بغل‌ ايستاده‌ روي‌ پله‌ها ديده‌ مي‌شوند.)
پيرمرد: هوي‌ دختر ...!
نگيـن‌ : پيدا كردي‌؟
پيرمرد: بهترينش‌ رو! (جلو آمده‌ و روي‌ قاليچه‌ مي‌ايستد. بقچه‌ را به‌ نگين‌ مي‌دهد، سپس‌ قاليچه‌ را لوله‌ كرده‌ و زير بغل‌ مي‌زند.) اينجارو هم‌ خلوت‌ كردم‌. اثاث‌ها ... همه‌ رو بردم‌. (پشت‌ كرده‌ و در حال‌ خروج‌ چون‌ مجسمه‌اي‌ بي‌حركت‌ مي‌ماند.)
(نگين‌ بقچه‌ را باز مي‌كند و يك‌ پاي‌ مصنوعي‌ از آن‌ بيرون‌ مي‌آورد. اكنون‌ تنها دايره‌اي‌ از نور روشن‌ است‌. نگين‌ با خوشحالي‌ برپاي‌ مصنوعي‌ دست‌ كشيده‌ و آن‌ را در مركز نور، جاي‌ خالي‌ قاليچه‌، بر زمين‌ مي‌نهد.)
نگيـن‌ : بگي‌ بشه‌؟ كاش‌ بشه‌، كاشكي‌ بشه‌ ... كي‌ بشه‌ كه‌ با پاي‌ عاريه‌ بري‌ به‌ صيد كوسه‌ها ... (صدا مي‌زند.) ماهور ... ماهور ...

پاییز 74‌